قصهگویی به مهارتهای الگوی میلتون (نابغه رواندرمانی و هیپنوتیزم) و چیزی بیش از آن نیاز دارد. همگام شدن و راهنمایی کردن، احساس همدلانه، ایجاد تکیهگاههای ذهنی، خلسه، ارتباط دادن عبارات به یکدیگر، همه و همه برای تعریف کردن یک قصه خوب لازم هستند. در گفتن قصه باید به مسائل روانشناختی مخاطب توجه کرد.
برای خلق یک داستان مفید، قبل از هر چیز باید شرایط موجود شخص و حالت را در نظر بگیرید. استعاره حکایت سفر از وضع موجود به وضع مطلوب است.
عناصر هر دو حالت را مشخص کنید، اشخاص، مکانها، اشیا، فعالیتها، زبان و غیره.
در مرحله بعد زمینهای برای داستان در نظر میگیرید. این زمینه باید مورد توجه و علاقه مخاطب شما باشد و جای همه عناصر موجود در مسئله را با عناصر جدید پر کند و با این حال روابط را مانند گذشته حفظ نماید. داستان را به شکلی طرحریزی کنید که شکل و حالت موجود را حفظ کند و به کمک یک استراتژی ارتباطی به یک تصمیمگیری (حالت مطلوب) منتهی گردد. خط داستان، مغز سمت چپ را فریب میدهد و پیام به ذهن ناهشیار میرسد.
شاید بتوان با مثالی موضوع را بهتر توضیح داد. هرچند کلمات در حالت نوشتاری خاصیت لحنی خود را از دست میدهند و از این رو به انگارههای الگوی میلتون در مورد قصهگو لطمه میزنند.
هرچند سعی میکنم استعارهای را که با شما، یعنی خواننده، همخوانی و مطابقت دارد مطرح نسازم.
فرایند ایجاد یک استعاره به قرار زیر است:
زمانی با کسی کار می کردم که نگران تعادل در زندگیش بود. نمیتوانست مباحث مهم زندگیش را شناسایی کند. نگران بود که نیروی زیادی را صرف برخی از طرحها و فرصت کمی را صرف طرحهای دیگر بکند.
این موضوع مرا به یاد زمانی انداخت که جوان بودم و به کلاس درس گیتار میرفتم. به من اجازه میدادند تا دیروقت بیدار بمانم و مهمانها را با نواختن گیتار سرگرم کنم. پدرم بازیگر سینما بود. مهمانان غذا میخوردند و از هر دری حرف میزدند و من از اینکه با آنها بودم لذت میبردم. اشخاص جالبی را ملاقات میکردم.
یکی از شبها، یکی از مهمانان پدرم هنرمندی بود که به دلیل بازی هنرمندانهاش در سینما و روی صحنه تئاتر شهرت داشت. او شخصیت مورد علاقه من بود و من از شنیدن حرفهایش لذت میبردم.
در اواخر شب کسی از جمع مهمانان از او دلیل موفقیت فوقالعادهاش را پرسید.
او پاسخ داد: “شاید برایتان جالب باشد، وقتی جوان بودم همین سوال را از کسی کردم و از جواب او نکتهها آموختم. در نوجوانی شیفته سیرک بودم. سیرک برای من پر از زنگ، پر از سروصدا و پر از هیجان بود. تصور میکردم که زیر آنهمه نور هستم و صدای تماشاچیان را میشنوم. به نظرم عالی میرسید. یکی از قهرمانان مورد علاقه من بندبازی بود که در یک سیرک سیار مشهور بازی میکرد. او تعادلی استثنایی داشت و در آن ارتفاع زیاد روی طناب هنرمندانه ظاهر میشد.
در یکی از تابستانها با او دوست شدم. شیفته او بودم و از طرز استقبالش از خطر لذت میبردم و او را تحسین میکردم. او به ندرت از تورهای ایمنی استفاده میکرد. بعد از ظهر یکی از روزهای تابستان غمگین بودم زیرا سیرک قرار بود روز بعد شهر ما را ترک کند. نزد دوستم رفتم و با او حرف زدم. در آن زمان تنها آرزویم این بود که مثل او بشوم. مایل بودم به یک سیرک بپیوندم. از او رمز مهارتش را پرسیدم.
“او گفت: قبل از هر چیز من قدم برداشتن روی طناب را مهمترین و آخرین قدم برداشتن در زندگی تلقی میکنم. میخواهم این آخرین قدم من بهترین قدمی باشد که تا آن زمان برداشتهام. به همین دلیل هر راه رفتن را به دقت برنامهریزی میکنم. من بسیاری از کارهای زندگیم را از روی عادت انجام میدهم اما این یکی از آن کارها نیست. به دقت مراقب لباس پوشیدن و غذاخوردنم هستم اما راهرفتن روی طناب برای من در ردیف این چیزها نیست. من هر راهرفتن روی طناب را قبل از انجام آن در ذهنم مرور میکنم. به آنچه خواهم دید، خواهم شنید و به احساسی که خواهم داشت فکر میکنم.
اینگونه احساس ناخوشایندی به من دست نمیدهد. من در ضمن خود را جای تماشاچیان میگذارم، به آنچه آنها میبینند، میشنوند و احساس میکنند توجه میکنم. به همه اینها وقتی روی زمین هستم توجه میکنم. وقتی روی طناب میروم ذهنم را از همه اینها پاک میکنم و کاری را که قرار است انجام میدهم.
” این دقیقا آنچیزی نبود که من در آن زمان میخواستم بشنوم و با این حال همیشه آنچه را او گفت به یاد خواهم داشت.
” او از من پرسید: آیا فکر میکنی که من تعادلم را از دست نمیدهم؟
“در جوابش گفتم: تا به حال ندیدم که شما تعادلت را از دست بدهی.
“او گفت:اشتباه میکنی، من همیشه تعادلم را از دست میدهم، اما در محدودهای که خودم تعیین میکنم این بههم خوردن تعادل را کنترل میکنم، بدون از دست دادن تعادل نمیتوانم راه بروم. یکبار به سمت راست و یکبار به سمت چپ متمایل میشوم، تعادل حالتی از حرکت کنترل شده است. وقتی برنامهام تمام میشود کارم را مرور میکنم تا بدانم که چه اشتباهاتی مرتکب شدهام و بعد موضوع را به کلی فراموش میکنم.”
شخصیت مورد نظرم گفت: ” من همین اصول را در بازیهای خودم رعایت میکنم.”
و سرانجام مایلم در پایان این مبحث داستانی از مجوس، اثر جان فالز را برایتان نقل کنم. این داستان بسیار دوستداشتنی حاوی مطالب ارزشمندی درباره “ان ال پی” است. اما توجه داشته باشید که این فتح بابی است برای بحث در این باره. بقیه مطالب را به عهده ذهن ناهشیار شما میگذاریم.
شاهزاده و جادوگر
یکی بود، یکی نبود، در روزگاران گذشته شاهزاده جوانی زندگی میکرد که به همه چیز، جز سه چیز اعتقاد داشت. او به پرنسسها، جزایر و خدا اعتقاد نداشت. پدر او، یعنی پادشاه به او گفته بود که اینها وجود خارجی ندارند. از آنجایی که در قلمرو پدر او پرنسس یا جزیرهای وجود نداشت و نشانهای از خدا هم دیده نمیشد، او سخن پدرش را پذیرفته بود.
اما یکی از روزها شاهزاده از قصرش گریخت و به کشور همسایه رفت. آنجا با کمال تعجب در جای جای دریا جزایری پیدا بود و روی هر جزیره موجودات عجیب و ناآرام دیده میشدند که او جرات اینکه اسمشان را به زبان آورد نداشت. میخواست قایقی پیدا کند که مردی با لباس رسمی به او نزدیک شد.
شاهزاده جوان پرسید: ” آیا آنها جزایر واقعی هستند؟ “
مرد پاسخ داد: ” البته که جزایر واقعی هستند. “
” اما آن موجودات ناآرام کی هستند؟ “
” آنها پرنسسهای حقیقی هستند. “
در این زمان شاهزاده فریاد کشید: ” با این حساب خدا هم باید وجود داشته باشد. “
مرد تعظیمکنان گفت: ” خدا من هستم. “
شاهزاده با شنیدن این حرف به سرعت به کشورش بازگشت.
پدرش، یعنی پادشان با دیدن او گفت: ” که اینطور، بالاخره برگشتی. “
شاهزاده با لحن گلهآمیز گفت: ” من هم جزیره، هم پرنسس و هم خدا را دیدم.”
پادشاه بیآنکه تکانی بخورد گفت: “جزیره واقعی، پرنسس واقعی و خدای واقعی وجود ندارد.”
“اما من خودم آنها را دیدم.”
“به من بگو خدا چه لباسی پوشیده بود.”
“خدا لباس رسمی شب پوشیده بود.”
آیا آستینهایش را به عقب تا زده بود؟”
شاهزاده به یادش آمد که بله همینطور بود. پادشاه تبسمی کرد.
” این لباس جادوگرهاست. او تو را فریب داده است.”
شاهزاده با شنیدن این حرف بار دیگر به ساحل کشور همسایه رفت و لحظاتی دیرتر، مردی که لباسشب پوشیده بود مجددا به ملاقات او آمد.
شاهزاده با لحنی رنجیده گفت: ” پدرم، پادشاه به من گفت که تو کیستی. تو یک بار مرا فریب دادی. تو با جادو آن جزایر و آن پرنسسها را درست کردی. تو جادوگر هستی.”
مرد تبسم کرد.
“پسرم، این تو هستی که فریب خوردهای. در کشور پدر تو هم جزیره و پرنسس، زیاد یافت میشود اما تو تحت طلسم پدرت هستی و به همین دلیل نمیتوانی آنها را ببینی.”
شاهزاده افسون و محزون به کشورش برگشت و چون به پدرش رسید، مستقیم در چشمان او نگاه کرد.
“پدر، آیا حقیقت دارد که تو یک پادشاه حقیقی نیستی؟ آیا حقیقت دارد که تو یک جادوگر هستی؟”
پادشاه خندید و آستینهایش را به عقب تا زد.
” بله پسرم، من یک جادوگر هستم. “
” یعنی مرد روی ساحل، خدا بود؟ “
” نه، او هم یک جادوگر دیگر بود.”
” من باید از حقیقت مطلع شوم، حقیقتی سوای جادو. “
” اما در فراسوی جادو، حقیقتی وجود ندارد. “
شاهزاده غمگین شد.
” خودم را میکُشم. “
پادشاه به کمک جادو مرگ را ظاهر کرد، مرگ در آستانه در ایستاد و به شاهزاده اشاره کرد.
شاهزاده به خود لرزید. به یاد جزایر زیبا اما غیرواقعی افتاد و پرنسسهایی که زیبا بودند اما واقعیت نداشتند.
شاهزاده گفت: “بسیار خب، تحملش میکنم. “
پادشاه گفت: “میبینی فرزندم، خود تو هم کمکم یک جادوگر میشوی.”
نویسندگان: جوزف اوکانر و جان سیمور
برگرفته از کتاب: برنامهریزی عصبی-زبانی (ان. ال. پی)
منبع: آکادمیک NLP
- بررسی دلایل تضادهای درونی در NLP
- تحول در ارتباطات مشکل دار
- داستان سرایی موثر با NLP (داستان تعریف کردن، روش خودشو داره)
- nlp برای رهبران فردا
- عوامل موثر بر فهمیدن
- آشنایی با کتاب کار NLP
- کلمات با بار مطلق
- خلق یک استعاره
- اهمیت و محدودیتهای زبان در nlp
- یادگیری در NLP
- nlp چیست؟ – آکادمیک NLP
- اصول NLP
- چارچوبهای ان ال پی
- ۳ دلیل قدرتمندی NLP
- فواید nlp
- استراتژی والت دیسنی در nlp
- هرم دیلتز در nlp
- فیلترهای کلامی در nlp
- متامدلها در nlp (مدل برتر)
- تفاوتهای میان nlp و هیپنوتیزم
می بخشید این کتابی که معرفی کرده بودید خریدم فکر می کردم از شما خریده ام و اون مطلبو گذاشتم که ۴ صفحه ناقصه. ولی از شما نخریدم اون نظر کان لم یکن در نظر گرفته بشه
درود و احترام دوست عزیز
بهتون تبریک میگیم که در مسیر رشد در حال حرکتید و برای رشد و پیشرفت خودتون احترام قائلید.
سلام
ص ۵۵ و ۵۶ و ۵۸ و ۵۹ اصلا قابل استفاده نیستند. بی زحمت اگه دسترسی به اصل کتاب داشتید اونا رو دوباره کپی کنید و بفرستید